فرار از بلاگ اسکای



« از نوشته های آرسام »

خب همه چیز تمام شد ، برگردیم به کار و زندگی مان برسیم ‌. شما هم برگردید و به زندگی عادی تان ادامه دهید . 

این احمقانه ترین چیزی است که کسی ممکن است در این برهه به مردم بگوید  
که فرض عادی بودن حال مردم وهم است 
حال هیچ کدامِ ما اصلا خوب نیست .


هوا 
سرده . سوز نداره ولی سرده 
آسمون آبیه 
آبی نفتی ؟ 
تیره نیست 
ابر ها سفید اند 
مثل وقت هایی که قراره برف بیاد و شب روشن تر میشه . شب روشن میشه . شب روشن میشه . 
یک هواپیما همین الان رد شد . 
ستاره ها بین ابر ها می درخشند 
فرهاد مهراد می خواند ، از آنکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید .


خوابم نمی بره 

اینکه عصر سه ساعت خوابیدم بی تاثیر نیست 

اما کانون فیلم دانشگاه دوباره برگشته اونم با جوکر . 

زندگی من می تونه همینجا تموم شه 

ناراحتم که این ساعت های شبانه روز ، توی این سکوت های بی نظیر بامداد که میشه فکر کرد ، میشه موزیک گوش داد ، میشه کتاب خوند ، میشه حتی درس خوند ، میشه با خدای خودت گفتگو کنی . توی این ساعت ها ، که خوابم .

بگو

بگو به باد که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد 

 


شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش


چرخ زن میگه اخرین شب پاییز بر شما چه می گذرد 

جوش روی دماغم میخاره 

با ریحانه نشستیم سرچ کردیم که جوش رو باید ترد یا نترد 

اوضاع داغونه تقریبا . ۳ جزوه از ۲۲ جزوه خوندم . 

دلم برای یه سری آدم تنگ شده که نیستن اینجا 

که نیستن کلا 

که نیستند 

کلا 


 میم کاندید شده برای انتخابات اسفند . با شنیدن این خبر روشن شدم و به این فکر کردم اگه رد صلاحیت نشه ، شاید دیگه اینقدر با قطعیت نگم که نمیخوام رأی بدم .  و به این فکر کردم  اینکه این آدم بعد از چهار سال فکر کردن و مخالفت های اطرافیان همچین تصمیمی گرفته چقدر میتونه ارزشمند باشه ؟ 
امروز توی هپی لند بین دو تا عروسک آبیِ پسر و صورتیِ دختر با قیمتی که دیگه بهش عادت کردم ، گیر کردم .
شیر سفیدِ سرد  وکیک یزدیِ گرد و هوای ابری و خواهرم و دلتنگی برای قاین و آدم هاش و ساند کلاد و یاد آرِ نامجو که روی ده ثانیه ی آخر گیر کرده .
حالم ؟ :))))
 هی هر روز میگذره و هی یاد اپیزود یونان و صدف های لای موهایشِ رادیو دیو میفتم . حالا اینقدر نگاهِ صورتیِ دختر کردم که ازش متنفر شدم . از یاد نبر خون را .
هوا ابریه .
ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده .
ریحانه میگه اینقدر خودت رو اذیت نکن . کاش فقط یه چیزی این وسط درست بود .


با یه روپوش گشاد و آستین های بالا زده توی یکی از درمانگاه های روستا های اطراف
یک پزشک عمومی سی و خورده ای ساله ی مجرد 
این محبوبه ی ده ، پونزده سال دیگه است توی خیال ریحانه . 

خیال زندگی بهتر از زیستن آن است صد بار 

صد بار 

[ ترسیدم ]

 


باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون .
پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمیدارم بخونم . منم امروز یه امتحان دادم که سخت بود برام . مریم میگه بیا بریم راه بریم بشوره ببره . میگم مطمئنی با راه رفتن شسته میشه ؟ . از گربه ی توی دانشگاه می ترسم . از تنها بودن در هر ساعتی در هر کدوم از خیابون های این شهر حتی می ترسم . درین ویرانه بی سعیِ قناعت وا نشد جایی ‌.
به ریحانه میگم « به دامن گردی از خود داشتم ، افشانده ام جایی » یعنی چی ؟ میگه به دامن 
گردی از خود 
داشتم 
افشانده ام 
جایی .
[ این نوشته برای شبِ ۱۲ بهمنه در سال ۹۸ گرچه که واقعا مهم نیست  ] 
[ باید بگم : گر تو نگیرم دست کار من از دست شد ، زانکه ندارد کران وادی هجران من و تمام ]
پ.ن : که چه بشود؟ که چه . 

 


متن زیر رو ننوشتم که بگم قبولش دارم ، نوشتم چون یه حرف بود به هر حال . یه نظر بود . 

فرزندی که در روزگار پیری پدر و مادر می آید برخلاف توقع مددکار اولیا خود نمی شود چرا که در میان ایشان ادراک متقابل وجود ندارد . همصدایی . هماهنگی . همنوایی . همگامی . فرزند سر پیری علی الاصول با اولیا خود کنار نمی آید . رنجیده است ، زنجیده از اینکه محصول عصر از کارافتادگی محصول عصر خستگی محصول یک اشتباه یک تصادف یا نتیجه ی یک اشتباه کور .

پدر اگر بتواند همپای فرزند خود راه برود ، بدود ، شوخ طبعی کند ، تبر بزند ، تیر بیندازد ، کتاب بخواند ، وارد جدال شود و شور و شوقی بروز بدهد آن وقت است که فرزند مددکار چنان پدری خواهد شد و بازوی او و همسفر او و عصای او


 همه ی آنها که می اندیشند و به مدد اندیشه به شور می آیند از یک منشا اندیشه توشه بر می گیرند و از یک چشمه ی شور و شوق می نوشند چرا که تنها یک چشمه و یک منشا وجود دارد اما هر کدام شان که قدری تشنگی فرو گذاشتند و مختصری توشه برداشتند به راهی می روند که شاید راه دیگری نباشد که هر طریقی در نهایت امر طریقت حق است حتی اگر به صورت و در کوتاه مدت نباشد و آشکارا مخالف حق و حقیقت باشد . و در کوتاه مدت هم زیان بدرفتن به بدرونده می خورد نه به خداوند خالق راه و روش .


سلاطین می آیند و می روند ، فرهیختگان آفریننده می آیند و می مانند . آنها شهوت ماندن شان هست و نمی مانند ، اینها شوق رفتنشان هست و نمی روند .

فرهیختگان آفریننده از آنجا می مانند که می سازند . 

/ منو یاد این عبارت زیبا انداخت : آری مردمان به آن ارزند که می سازند و آنچه می سازند صورت ایشان است .


واقعا مهم نبود که ما چه انتظاری از زندگی داشتیم بلکه مهم این بود که زندگی چه انتظاری از ما داشت .
او اختیاری بر میزان رنجی که می کشید نداشت و نمی دانست چه زمانی از اتاق های گاز اعدام اسرا سر در بیاورد یا جسدش کنار جاده رها شود اما واکنش درونی ای که به این رنج ها نشان می داد در اختیار خودش بود 


احساسات شخصی برای آن که به معرض دید عموم گذاشته شوند بیش از حد پیچیده و بغرنج هستند .
احساسات لطیف درونی وقتی در معرض توجه و نگاه خیره ی دنیای بیرون قرار می گیرند گرد آلودگی و ناپاکی بر آنان می نشیند و با رفتار های سبعانه تکه تکه می شوند .


فردی که رسالتی بزرگ و عمیق دارد مدام به تجدید قوای روحی نیازی ندارد . قرار نیست شغل و حرفه اش هر ماه یا هر سال به او منفعت برساند چنین فردی مسئولیتی را می پذیرد نه به واسطه ی آنکه که ثمره اش چیست بلکه به دلیل آنکه آن مسئولیت در ذات خود شایسته و سودمند است . 


پرکینز خیلی در انتخاب زندگی خود نقش نداشت . او تنها با ندایی که او را به ضرورت انجام کاری فراخوانده بود پاسخ مثبت داد . فردی که به چنین ندایی پاسخ می دهد مسیر مستقیمی را به سوی رضایت نفس طی نخواهد کرد بلکه از قضا آمادگی خود را اعلام می کند تا برخی از عزیز ترین چیز های زندگی خود را فدا کند و خویشتن خویش را فراموش کرده و در هدفی که برایش معنایی متعالی دارد غرق کند . او دوران جوانی با ضعف های خود همچون تنبلی و سادگی روبه رو شد و خود را برای یک زندگی سرشار از تعهد آماده نمود . او از هویت حقیقی خود فراتر رفت تا بتواند برای هدفی که در سر داشت با دیگران بحث و جدل و چانه زنی کند . هر قدم تازه ای که نیاز بود برداشت و مانند شعاری که سرلوحه زندگی خودش قرارش داده بود همواره ثابت قدم ماند  .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جانورشناسی و حیوانات بهترين راه حل هاي خانگي براي درمان بيماري ها کسبينه ستاره باران پذیرش دانشگاه های روسیه خودکار بیک سوالات امتحانی لوله کشی و نصاب وسایل بهداشتی درجه 2 خیریه دوستاران مردم شهرستان اردبیل خرید سفید کننده دندان استعلام هزینه ثبت شرکت